سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کورونِکو

بعد از این که گفتم "مهم اینه که توی دانشگاه بهت خوش بگذره و گل بگیرن درِ دهنِ هرکی که از بازار کار و پرستیژ اجتماعیِ این و اون رشته میگه و حالش رو نداری دورش رو خط بکش"(البته آبرودار تر از این گفتم، با ادبیاتی مناسب عموزاده ی بزرگ ترِ جهان دیده ی از دانشگاه گذشته ی مُهر و شماره دار و داشته)، گفتگوی دانشیِ وایبریِ (من به این شلی ها به روز نمی شوم و از لذتِ دیدن محیط های نویی مثل تلگرام محروم و عقب مانده ام) من و دختر عمو به نقطه پایان رسید. حالا دیگر می شد باز حرف های جدی زد. اکتبر نزدیک است و دختر عمو برای هواداری از یوزورو هانیو آماده می شود و ما باید به جواب دقیقی برسیم در این مورد که او ورزشکار محبوبش را چی چی "چان" صدا کند؟ یا اصلا کسی "سان" صدا کند؟..و از این خلال برسیم به اینکه "آنیکی" کیست؟ و تفاوت هایش با "آنی چان" را نام ببرید. گفتگویی که با "کنی چی وا" آغاز و با "آریگاتو" ختم می شود و چه بد که فصلش فقط اکتبر تا مارس است! آن هم تا دختر عمو هنوز در دانشگاهی حل نشده، خانمی نشده و تاسفی بر این رفتار کودکانه ی گذشته نخورده است! یک نفر که نمی داند دارم به چه بد بودنِ چه چیزی فکر می کنم از کاغذِ لوله شده ی توی دستم و راه ر فتنِ به وضوح به مقصدی و پر سرعتم من را آشنای محل دیده می پرسد:" دانشکده الهیات و معارف کجاست؟" و نمی دانمِ پاسخ را آن قدر غریب دیده که بر اسمِ دانشکده تایید می کند اما پاسخِ بهتری یا دست کم دیگری نمی گیرد. خب خطِ شکسته ی این چند وقته ی من از دانشکده ی الهیات نمی گذشته و نه مسافر بوده ام که کشف محیط کنم و نه ساکن که آشنایش باشم. عابر بوده ام با گوش های بسته به ترانه های خارج از محیط. پاواروتی می گوید که امروز یک dono inatteso است و راست می گوید خب؛ اگر atteso بود که مدت ها بود من همه کلمات بعد از نقطه ها را با یک space فاصله نوشته بودم و جلد زرشکی گرفته بودم و داشتم بقیه ی زندگیِ برنامه ریزی شده ام را می کردم و موفقیت هایی قاب گرفته بودم و با فروتنیِ یک انسانِ بزرگِ فیلسوفِ مسلما غمگین زیر بار دانسته ها، همه را شکست می گفتم البته در دایره ی بزرگ پر آدمی که به لطفِ صفرهایی که توی حسابم داشتم تا خرجشان کنم دورم داشتم که بگویند "نفرمایید!" و من قند توی دلم آب شود و یادم بیاید که ضد دیابت هم حرف بزنم و رژیم بگیرم. به دری که دیوار است می رسم و خط شکسته ام را برمی گردم و چشم می خورد به چشمی که یاد گرفته (از دیگری) من را به عنوان تحقیرآمیز "مهندس" خطاب کند. نه که نباشم یا چیز بدی باشد. بچگی هایم پسر بزرگ سفیر انگلستان، زد و خوردِ خون آلودی با همشاگردی های ایتالیاییش کرد در فیلمی که نامش در یادم نیست و پسرِ کوچک سفیر از او پرسید که "چرا عصبانی شدی؟ اون فقط گفت انگلیسی؟ خب مگه ما انگلیسی نیستیم؟" نگاهش می کنم اما سلامش نمی کنم، حتی با سر و جوابم نمی دهد پس و صدایم نمی کند؛ و همین طور که یادِ آن دبیرِ حسابانِ دو روزه ی سالِ پر تلاطمِ مدرسه را به خیر می کنم که می گفت آدمی در همه ی لحظات و از همه چیز نوشتنی و خواندنی و شنیدنی و گفتنی می تواند و باید که بیافریند و چشمش افتاد به دختری که "دست هایش را بغل کرده بود گویا که عاشق دست هایش بود!"، میله ها را می گذارم پشت سر و می رسم به پلِ هوایی و پله برقی. دختر عمو idol اش را صدا خواهد کرد "یوزو چان". سایو نارا!


» نظر