قطب ها را نمایاندن
اگر "مرگ و قطب نما"ی بورخس را رونویسی کنید و ببرید در مرکز تلمذ علم داستان نویسی که استادش از استادش خواندنِ این یک داستان را دستور نگرفته بوده (آدم که نمی تواند همه داستان های عالم را بخواند. چراغی راهی را روشن می کند و پا را همان جا باید گذاشت برای رهروِ راستین بودن)، مذهبِ مکتبتان اگر آزادیِ مضمون و تکنیک را هم مجاز شمرده باشد، استادِ فن، لبخندی بر پهنای صورتِ درخشانش رقصان، شمعِ روشنگرِ راه را به شما هدیه کنان، اندرزِ طلاکوبش را در فضا جاری می کند که « دوستِ من، همکارم، یارم، فرزندم، هم ارزِ جانم، عزیزم طرح را باید جان داد و داستان کرد: رویش کار کن!»
اما از آن جا که "مرگ و قطب نما" را شما ننوشته اید و بورخس نوشته است و به جای نمایشش در کارگاه داستان نویسی و در کنار کارگرانِ ساعی، در سطحِ تن پرورانِ دودِ چراغ و سایرِ خوردنی و نوشیدنی های جایگزینِ امروز موجود در بازار نخورده عرضه اش کرده است، هوادارانی چون این ناآشنا به فنِ اینک کیبرد زیرِ انگشتان (جایگزینِ امروزیِ قلم در دست باید باشد!) نصیبش شده که چیزی بس حقیر است و حسابِ معنویِ داستان و نویسنده اش را ذره ای پربارتر از پیش از روی کاغذ آمدن و روی کاغذ آوردن نمی کند. اما این هیچِ برای داستان، چیزهایی است برای خواننده: (دست کم) لذتِ خواندن، لذتِ اندیشیدن، لذتِ ادراک متقابل (گیرم پر از نقص). مرگ و قطب نما، تصویر فشرده و کاریکاتور گونه ای است از جهان و اندیشه ها و راههای در آن. کسی را به راهی دعوت نمی کند، فقط جهات را تصویر می کند.
کلمات کلیدی : داستان
» نظر