سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این پایین

به خاطر دودِ صورتی رنگِ فیلمِ سیاه و سفیدش، به خاطرِ بالاها و پایین هایش، نه به خاطر قصه و پیام هایش(که گذاشته ایم برای اهلش و هواخواهش)، از یاد نبردنی است و دوست داشتنی.

 

 

من هم آن پایین، زیرِ میز، یک گوشی که می توانم داشته باشم!... دارم؟...

 

 

High and low / Tengoku to Jigoku* (Akira Kurosawa)-1963

______

* به گواه فرهنگ واژگان ژاپنی-انگلیسیِ روی میز من و عده ای دیگر، عنوان ژاپنی از بهشت می گوید و جهنم.


» نظر

کودکانه

درباره سامورایی(ژان پیر ملویل) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

هر کودکی می تواند با "سامورایی" ارتباط برقرار کند. ارتباطی که الزاما حاصلش دوست داشتن نیست، اما دوست داشتن از نتایج بسیار محتمل آن است. فیلم به گونه ای طراحی شده که بیشترِ دریافتهای تماشاگر از آن دریافت های حواس است. طبیعتا بیش از هر چیز آن دو حسِ تحتِ اختیارِ سینما: بینایی و شنوایی. تماشاگر می تواند در داستان جذابیتی نبیند و حتی آن را دنبال نکند و فراموشش کند؛ مثلِ پرنده ی توی قفسِ توی اتاقِ جف که بی آگاهی از آن چه بر بیرون از اتاق می گذرد، از آن متاثر می شود( و بر آن تاثیر می گذارد) صرفا با حواس. آن همه سیاه و سفید و خاکستری و آبی و طلایی و کمرنگی که فقط لحظاتی به قرمز آلوده می شوند و چشم را به واکنش وا می دارند. آن همه سکوت که از کوچکترین صدایی هشدار می سازد و برایش واکنش می طلبد. آن همه در که بسته و باز می شوند و چیزهایی برای پنهان و آشکار کردن دارند و باید مدام در حالتِ آماده باش بود برای مواجهه با اسرارشان. آن چهره های بی روح و حرکاتِ مکانیکیشان و جملاتِ کوتاهِ صرفا خبررسانشان که از مرگ تنها نشانه ی زندگی را می سازند. آن سفر در لوکیشن های متعدد که متنوع نیستند و آرایششان یکی است و رفتن را بسیار از رسیدن دور نگه می دارند. شناختِ جهان پیش نیازِ درک هیچ کدام از این ها نیست. "سامورایی" جهانی می سازد و تماشاگر را به درونش می برد. انگار هر کودکِ بعد از تولدی که جهانِ من و شمای بزرگسال را لحظه به لحظه کشف و لمس و درک می کند، تماشاگرِ سامورایی، جهانِ فیلم را کشف و لمس و درک می کند. کودک باشد موفق تر هم هست چون جهان بینیِ از پیش آماده شده ای ندارد تا درگیرِ مطابقت دادن و رد و اثبات باشد و به یافتنِ تضادی، تناقضی سرخورده، مقاوم یا گریزان شود.

The Samurai/Le Samouraï(Jean-Pierre Melville)-1967

 


» نظر

فرود

هر آدمی وقتی خاطره ای، داستانی تعریف می کند اوجش را می گذارد آخر (البته اگر داستان را تا به آخر در ذهن داشته باشد و قصد نداشته باشد مطابق سلیقه مخاطب، شرایط جوی و نوسانات ارز گام بعدی را تغییر دهد)؛ رسم داستان گویی و حفظ مخاطب این است.چیزی که در بیشتر تجربیات مخاطب واقع شدنمان در داستان گویی، تجربه اش کرده ایم. این اوج، در فیلم های رزمی (نه الزاما مبتنی بر هنرهای رزمی) به شکل مبارزه ای طولانی و سرنوشت ساز در دقایق پایانی فیلم ظاهر می شود. اصلی است که تخطی از آن انگار مجازات داشته باشد، به شدت و دقت رعایت می شود. شمشیر سرنوشت(که من عنوان ژاپنیش را که به مسیری اشاره دارد، ترجیح می دهم اما ناچارم از عنوان بین المللیش استفاده کنم ) هم این قانون را رعایت می کند با یک سکانس 8 دقیقه ای فراموش نشدنی. طراحی و اجرای این سکانس، به محض بروز دیوانگیِ ریونوسکه و از بریدن دیواره های حایل میان او و جهانِ بیرون از او تا پایان فیلم، بی نظیر اگر نباشد کم نظیر هست. کشتاری بی دلیل و بی معنا که میانِ خیری و شری یا حقی و باطلی داوری نمی کند. دنبال خیر و حق بخواهید بگردید و آرزوی پیروزیش را در ضمیرتان بخواهید بیابید تا رضایتی تامین و فایده ای حاصل کنید، بیرون از صفحه نمایش و روی صندلی، در خودتان، آن حق و نیکی را می یابید و مرگ صحنه ساز را آرزویتان (در این زمان، فراموش می کنید که مدتهاست خیال می کنید با وجود حکم اعدام از هر نوعش و برای هر جرمی مخالفت ذاتی دارید). البته عدم این جستجو ممکن تر است در مخاطبی که تا به این پایان رسیده است. او می تواند این درگیری را بین دو قطب نبیند، حتی نه دو قطب درون آدمی. این نبردِ من با من کاملی است و پیروز و بازنده ندارد، نمی تواند داشته باشد.پس شمارِ مردان شمشیر به دست و منشا ظهورشان هم پرسشی نمی شود .

و ناگهان، فیلم به پایان می رسد بی نتیجه ای. خیر و شر جو خب می داند که تن، بی خون دیگر بر پا نمی ایستد و شمشیر نمی زند و راضی است از پیروزیِ خود (با "د" در پایان) بر شمشیر. دیگری هم می داند که پایانی نیست بر رنج و همین است که هست! هر دو اما در اوج رها شده اند و لذت سقوط آزاد را چنان لمس می کنند که رسیده و نرسیده به زمینِ هموار، بر می گردند به اوج برای باز رها شدن؛8min rewind !؟ دیگر لذت- اگر باشد- فقط لذت شمشیرزنی است و بس! برای رها شدن باید به اوج رسید، پیاده شدن روی قله، ارتفاع را کوتاه می کند و سقوط را پرش یا پرتاب!

بر می گردیم به نقطه آغاز، دور از اوج؛ راه می افتیم؛ فیلم می شود همسفرمان، ما می شویم مسافر مدامش...

 

 

 The sword of doom/ Dai-bosatsu T?ge( Kihachi Okamoto)- 1966 

 


» نظر

عصر صرفه جویی

خواسته یا ناخواسته میکی هیراته بیشتر از آن که یک شخص باشد یک نماد است. آن دو شمشیر را که حملشان حقی بود روزی و وظیفه شد روزی دیگر، را حمل می کند اما روی کیمونوی راحتی* و با موهای بلند شده کف سر**. برهنه از لباس رزم، انگار پرده نقاشی بیرون از قابش: رونین. اقامت در معبد را هم می توان بخشی از تصویر ایدئولوژیک این طبقه دید. گرفتن و رها کردن ماهی ها برای شب کردن روز هم تضاد درونی ایدئولوژیک را تصویر می کند.

تخلیه شده از بیرون و فرسوده شده از درون، او چکیده طبقه سامورایی در عصر توکوگاواست، نه فقط یک رونین. عصری که جنگ کوچک شده و تکثیر و دیگر در تعلق و تحت حاکمیت امپراطوری نیست، بلکه داراییِ طبقات پایین اجتماع است. داریم از سنت به سوی مدرنیته گام بر می داریم. آدم ها یا جایشان را به ابزارها می دهند یا ابزار می شوند. سامورایی، خرید و فروش می شود مثل هر سلاح دیگری: یوجیمبو. سلاحی که ارزشش بر اساس قدرت تخریب گریش تعیین می شود و اگر خراب شد و کارایی تبلیغ شده را نداشت می شود دورش انداخت و تفنگ خرید یا هر قادر به کشتارِ بی نشانه ای را به کار گرفت. ارزانتر تمام می شود.

the tale of Zatoichi(Kenji Misumi)-1962

*کیمونو با آن دامن تنگ مناسب سفر (که در ژاپن وقت معمولا به پای پیاده انجام می شد)و رزم نیست.

** نتراشیدن موی کف سر به معنای بی نیازی از حمل کلاه خود بر سر است. پس گاهی از اندازه موهای جلوی سر سامورایی می توانید فاصله آخرین روز خدمتش با روزی که به تماشایش نشسته اید را حدس بزنید.

 


» نظر