سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شدن

 

داستان گفتن/ نوشتن، فرمول دارد. این را جز آن همه کتابِ "چگونه داستان بنویسیم؟"* و آن همه کلاس " چگونه یک نویسنده حسابی بشویم؟" و آن همه گروه "ما چه داستان نویس های بزرگی هستیم!"، خودِ بسیاری از داستان ها می گویند. فرمول های ثابتی مثل دستورهای آشپزی و فقط تشخیصِ اندازه "کافی" یا "دلخواه" در "به میزان کافی/دلخواهِ" نمک و ادویه دست نویسنده است. نویسنده های بالیوود، خصوصا شاخه اصلی و پول سازترش، در پیروی از این فرمول ها برجسته ترین هایند و بی رقیب، فقط آن "کافی/دلخواهِ" ادویه جات، در تناسب با طعم غذاهاشان، فزون تر از عادت و انتظارِ مردمانِ کمتر آفتاب و مهتاب و باد و باران دیده ی بیرون از شبه جزیره شان است! از این فرمول های بی برو برگردِ هنوز شاه کلیدِ تسخیرِ مخاطب، اوجِ اوجِ اوج را برای آخرِ آخرِ آخر نگه داشتن است. دوستانِ هندوستانیمان، این فرمول را سال ها پیش (تا 25 سال قدمتش را نگارنده شهادتِ چشمی** می دهد)*** به دقت شکل داده اند و از فرمول به قالب رسیده اند، همان طور که برای بسیاری از خدایان و شخصیت های اساطیریشان. ِمثلا در یک داستانِ هیجان انگیزِ اکشن، شما(تماشاگر) باید یک قدم مانده به پایان نگرانِ شکستِ قهرمانتان بشوید؛ جدا! پس باید شائبه پیروزیِ آدم بده[ها] به وجود بیاید. مثلا محبوبِ شما چنان مصدوم شود که مرگش قریب الوقوع**** یا حتی واقع به نظر بیاید. بعد وقتی که باطل رفت که جشن پیروزی بگیرد و روزگارِ طفلک عالمِ فیلم/داستان نشینان را تیره و تار کند، زمانِ درستِ تابیدنِ صبح امید است. مصدومِ مرحوم پنداشته بر می خیزد و عکسِ پندارِ قبل را تولید می کند: پیروزیِ حق! باز ساکنینِ عالمِ فیلم، کور خوانده اند اگر خیال می کنند آسمانِ صبح، ابرِ سیاه ندارد که روی خورشید را بگیرد! باطل، تمامیِ نیروهای شر را جمع کرده، جان می گیرد و بر می خیزد. این نبرد و جا به جاییِ مردانِ ایستاده می تواند مثلِ نبردِ حیوان های دیواره های تخت جمشید (تکرار شده در کثیری از طراحی های قاجار و پهلوی)، چرخه ای بی انتها و دوری جاوید باشد، اما دریغ که فیلم/داستان محتاجِ پایان است. پس بسته به  قد و قواره و قدمتِ قهرمان یا خودش یا نیروی سومی ترتیباتِ هَپی سازیِ اِندینگ را بر عهده می گیرد و خلاص! چشم دیگر باید به راهِ تیتراژ پایانی باشد و دیگر هیچ! خیلی هم خوب! سوال اینجاست که این قالبِ قشنگ چرا هنوز در جلبِ تماشاگر موفق است؟ جواب مسلما این نیست که چون تماشاگر آن قدر کند ذهن و کم حافظه است که همیشه با ذهنی تهی از این مسیر، بلیط ورودی سینما را می خرد و روی صندلی های آن سالن تاریک می نشیند و غافلگیر می شود.

tevar (Amit Sharma)_2015

 

-------

* واضح و مبرهن است که به عنوان کتاب خاصی اشاره ندارد و محتوای کتب را نشانه رفته است.

** هوسِ ناگهانِ پاس داشتنِ "چشم" از خطرِ "عین"!

***خواننده آگاه است که برای شهادت دادن بر 25 سال از تاریخ سینما نیازی به زندگی کردنِ لحظه به لحظه آن نیست و این تجربه ای است که به کمتر از یک ماه هم حاصل می شود.

****هوس گذراست دیگر! میل پاسداشت با "چشم" ارضا شد و مُرد خب!

 


» نظر