سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز هم اسباب کشی!!

اینجاخلوت و با صفاست ولی همسن ابتکار انتخاب مطالب برای نشریه وبلاگ که امکان حذف و خارج شدن از حوزه ش وجود نداره، یه حس تحت کنترل بودن به آدم میده و مدام بهش میگه «حواسم بهت هستا»!..خب این خیلی جمله دوست داشتنی برای تناوبی شنیدن نیست. به علاوه، بعد از انتخاب سعی می کنن عنوان رو فورا صاحب محتوا کنن و برای مطلب ارزش بیافرینن.ارزشی که درش نیست.این رو بذاریم کنار ناموجود بودن صفحه داخلی،غیبت فهرست برچسبهای مطالب،توی قالب.نا ممکن بودن پاراگراف بندی پاسخ کامنتهایی که قرنی یک بار از اینجا عبور می کنن و ...

خب شما باشید لابد تحمل می کنید چون این قدر خوب می نویسید و نوشتن این قدر مرکز توجهتونه که شاید اصلا متوجه این حواشی نشید اما خب من که شما نیستم، پس نوشتههام رو میذارم توی جیبم و میبرم یه جای دیگه که به نظر میاد دست کم این مشکلات رو نداشته باشه (و مشکلات دیگه ای داشته باشه). 

از اونجایی که عضویت توی سایت picofile برای انتشار عکس و غیره و ذلک به معمای عضویت توی بلاگ اسکای هست و منم دیگه حوصله دنبال جا گشتن ندارم پس اثاثیه ام رو از این اتاق بردم اون اتاق و یه بار دیگه پسوند بعد از taccuino رو عوض کرده م. گمونم چهارمین باره و این یعنی خیلی! ..مسخره است ولی خب راه دیگه ای به ذهن من نمیرسه. سعی می کنم همون مختصر کامنتهای این صفحه رو هم به آدرس جدید منتقل کنم(انگشت شمار بودن کامنتها این کار رو ممکن میکنه).

نشونی:

Taccuino.blogsky.com


» نظر

درک دشوار دو چرخ روی آسفالت

شما نه می دانید و نه می خواهید که بدانید چون در رشته هایی که به تحصیلش تشویق شده اید و کتاب هایی که بابتش معرفی کرده اند، اشاره ای به مسابقات موتو جی پی چند روز پیش نشده است.گیرم که محصل واقعی اگر باشید احتمالا در تمامی رشته های توصیه شده، قابل مطالعه است:

والنتینو رسی(که اگر زحمت خواندن این خطوط را کشیدید و خواستید زحمت فهمیدن وقتی از فلان چیز حرف می زنیم از چه حرف می زنیم را هم بر خود هموار کنید، در موتور جستجو تایپ یا فقط پیست می کنید و به نتایجی می رسید)، با زانو، سر مارک مارکز(که پرانتز قبل در مورد او نیز برقرار است) را که مزاحمش شده را از خود دور کرده، مارکز هم زمین خورده. نتیجه این که حکم داده اند آخرین دور این مسابقات را رسی، آخرین نفر آغاز کند و این یعنی خطر از دست دادن قهرمانی فصل! رسانه های ایتالیا چه کنند؟ بر دارند بگویند «چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی؟» یا موقعیت را تحلیل کنند، خشم آدمی زاد و ضعفش را بفهمند و از او انتظار خدا (به معنای جامع مطلق و گوینده آن کن که بی تردید فیکون به دنبال دارد) بودن نداشته باشند، نقش و وظیفه قانون را بفهمند و بی جبهه گیری علیه قانون، ورزشکار را به جبران ورزشی و انجام آن معجزات که از بشر بر می آید تشویق کنند؟...

راحت تر همان نیست که بروند کامنتهای صفحه مجازی مارکز (نه آن نویسنده محبوب شما از امریکای جنوبی)را بخوانند و ناسزاهای ایتالیایی مردم را پیدا کنند و وااسفا بر این فرهنگ بگویند و از اساس، ماجرا را بی خیال شوند و سرگرمی مد روزتر بیابند، بدون سعی در درک علت و تقصیر خودشان در تولید این روش تخلیه خشم در طیف مخاطب؟..

 


» نظر

انجام تکلیف

فردوسی هم مثل ما در تکالیف کلاسیمان، شاهنامه اش را با مقدمه آغاز کرده است. با این تفاوت که مقدمه او، یک مقدمه واقعی است و کارش، آغاز است و به تدریج وارد کردنِ خواننده به اصلِ ماجرا، از راهِ فراهم آوردنِ مقدمات. یکی شان(یکی از مقدمات)، در ستایشِ خرد، که بی آن نه نوشتن میسر بود و نه خواندن میسر است. فردوسی، بعد از شرح منظورش از واژه خرد در ابیاتی که یکیشان این است:

 

ازو شادمانی و زویت غمیست                     وزویت فزونی وزویت کمیست

 

بعد که خیالمان را راحت کرد که خرد آن شکرِ شیرین کننده هر زهری و آن تامین کننده هر امنیتی و آرامِ هر ناآرامی نیست،به هر کدام از من و شما می گوید:

 

تویی کرده کردگار جهان                      ببینی همی آشکار و نهان

 

و این یعنی چرایی و  شاید حتی چگونگیِ امکانِ در دست داشتنِ کتابِ او برای من و شما.

 

 


» نظر

تجربه و هنر

فیلم های این یکی دو ساله اخیر ضعف شدیدی در عنوان دارند. البته این نظر شخصی و سلیقه من است که این عنوان ها را بدون جذابیت می یابد و از بابتِ هیچ کدام کنجکاوِ هیچ دانستنی نمی شود و میلِ تماشا را در جاهای دیگری باید جستجو کند؛ یکی همین "اعترافات ذهن خطرناک من". عنوانِ کسل کننده ای که وعده هیجان می دهد و از من دیگر گذشته است به وعده ها دل خوش کردن. عنوان، تظاهرِ روان شناختی هم دارد و آدم به یاد می آورد روزگاری را که سینما هنوز مدرسه نشده بود و می شد پنهان، لایه ساخت در فیلم ها و اشاره داشت به چیزها و اسمشان را گذاشت مارنی، لولیتا، طلسم شده، یا حتی آخرین تانگو در پاریس، یا مثلا kill Bill! نویسنده و کارگردان هم هنوز نامی ندارد که کِشنده باشد و فقط چهره ای دارد که آشناست: هومن سیدی. می ماند فقط یک انگیزه: تماشای بازیِ سیامک صفری که از سریالِ "فرار بزرگ" و فیلمِ کم دیده شده "اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر"، منی که دستم به تئاتر نمی رسد را کنجکاوِ هر یک دقیقه اجرایش در هر مجموعه تصویرِ در دسترسی کرده است. اما فیلم، بیشتر از فقط هنر بازیگریِ سیامک صفری (و چند بازیگر دیگر مثل رویا نونهالی) را به تماشاگرش هدیه می کند. جز همان وعده های عنوان که عملی می کند، شکی می سازد نسبت به هر باورِ ساده مان نسبت به هر باورِ ساده مان و هر عادتمان، و مهمتر از هر چیز، فراموش نمی کند که شوخ باشد. در واقع، دچارِ این توهمِ فلسفی نمی شود که شوخی، ضایع کننده پیام و کاهنده اعتبار است و تا خواصی چون شما به دریافت های سیاسی و روان شناختی و فلسفیتان از فیلم مشغولید، سرِ عوامی چون من را هم گرم می کند که با پرسیدن ساعت یا جویدنِ پفک، تمرکزتان را بر هم نزنیم.

 

اعترافات ذهن خطرناک من(هومن سیدی)-1393


» نظر

یک دلیل ساده

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها برای تمرین هفتگی نقد و نگاه

"نامکانی در اشغال کبوترها"، یکی از آن گونه تولیداتِ پر کلید و پر قفل است که رساندنِ بسیاری از کلیدهایش به قفلِ مربوطه چندان هم دشوار نیست؛ مثل همان بازی های کودکانه تقویت حواس و هوش کودک که مثلا تفاوت خرگوشِ بنفش رنگ را باید از ماهیِ سرخ رنگ تشخیص داد و در فرورفتگی مربوطه قرار داد و اگر کودک تشخیص هم نداد و فقط هی خرگوش را در سوراخ مربوط به خرس و کرگدن و کبوتر و ماهی و مار و موش و سگ فرو کرد و نرفت، بالاخره به جای خرگوش هم خواهد رسید و پیروز بیرون خواهد آمد از بازی. در این داستان ما خود کلید را داریم: "مفتاح" که سی سالِ پیش بوده و خواستنی، امروز هم هست، به همان شکل و فقط دیگر کششی بیشتر از تماشا نیست نسبت به او. آن هم تماشایی با میلِ گریز به میله های آهنیِ سقف: تداعی کننده زندان. از همان سی سالِ پیشش هم نقصی داشته است(مفتاح) نه به صورت کمبود که با اضافه داشتن: اضافه ای نه فقط بی خاصیت که تضعیف کننده. داستان کجا می گذرد؟ در ایستگاه قطار. قطار چیست؟ سمبل مدرنیته؛ همان که کلا زندگیِ بشر را دگرگون کرد و تغییراتِ قبلا محتاجِ قرن ها زمان را به دهه ای به وجود آورد و ابناء بشر را ناگهان در سطح کره  زمین پراکند و فرهنگ ها را ادغام کرد و پدیده های جدیدی و شکل های جدیدی از انتظار را به وجود آورد. تعقیب کننده و تعقیب شونده جا به جا شونده داریم که ناپایداری است در هر وضعیتی از جمله در وضعیتِ باور و در تعاریفی مثلِ تعریف خطر. زنی داریم که می آید: بشارتی که رخ می دهد، بی تحولی که لابد از آن انتظار می رود. و اما کبوترها: بهتر از آدم ها با مدرنیته، با همان قطار و ایستگاهش کنار آمده اند؛ از آن خانه ساخته اند، بر خلافِ انسان که فقط می گذرد از این مکان.

 

 چشمگیرتر از محتوا و ساختار این داستان، زبان آن است. دست کم برای منی که میل به این گونه ساختنِ جمله ها دارم و دوستانِ دانِشیَم مدام غلط می گیرند که اگر می خواهی تو را بفهمند باید فارسی بنویسی همان طور که در دبستان مشق کرده ای. مثلا ننویس "مجبور بودم هی به راست و چپ منحرف کنم مسیرم را به خاطر حضور آدمهایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گُله به گلُه، ایستاده بودند و کتابی می خواندند یا روزنامه ای"، بنویس " مجبور بودم به خاطر آدم هایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گله به گله ایستاده بودند و کتابی یا روزنامه ای می خواندند، هی مسیرم را به راست و چپ منحرف کنم".  و تازه همین دومی را هم اگر بنویسم، همان دوستان مهربان می گویند جمله، دراز گفته ای از دستمان طول و عرضش رفت و نفهمیدیم چه شد! در این داستان، دوستانِ متفاوتِ رضا قاسمی جلب توجه می کنند و شکل جمله بندی هایش. دلیلی که بابتش می شود داستانِ دومی خواند به همین قلم.


» نظر

یک مشت رنجر تنها

همه ما، یعنی همه ما که در این همه قرن بعد از شروع تاریخ زندگی می کنیم و آدرس این همه کتاب خانه حقیقی و مجازی را بلدیم یا دست کم گوش داریم برای  شنیدنِ خاطرات و داستان ها یا دیگر چشم که داریم برای تماشای نقاشی ها و ساختمان ها، داریم یا پا به پا به تقلیدِ (یا زیرِ بال به باورِ) قوی ترین تصویرِ ذهنیمان از روزی خوب یا بد، کسی هراس آور یا اطمینان بخش، مختصر، در تنها سایه ممکن کننده تحملِ نورِ کشنده حیات، در سایه خیال، زندگی می کنیم.

 

 

The lone ranger (Gore Verbinski)-2013


» نظر

گاه دانش

دانشگاه یک زندان است؛ و همان طور که می دانید دو نوع زندان داریم. یکی آن ها که تن را میان چهار دیوار نگه می دارند و به جان فرصت خودآرایی می دهند با فارغ گذاشتنش از آلودگی بیرون دیوارها: خواندن و اندیشیدن و ساختن و فراگرفتن و ...؛ یکی هم آن ها که تن را گرفته نگرفته، چنگال را می گذارند روی جان که مبادا از اندازه گلیم بلندتر یا بیرون تر شود: خوابیدن و تکرار کردن و ویران کردن و از یاد بردن و ... . دانشگاه، این هر دو بودن را می داند. آزادی از آن نوع دوم رخ که داد، بدویم به سوی دیروز و دانستن آغاز کنیم که تاریکی امروزمان را فردا نور نفهمیم!..


» نظر

بیچاره آدم!

برای قرار هفتگی تمرین نقد و نگاه

تصاویر آغاز کننده فیلم، تداعی کننده تصاویر پایان دهنده "سرپیکو" هستند(دست کم این طور که من سرپیکو را به یاد می آورم). فیلم دیگری ساخته سیدنی لومت و بهره مند از یکی از به یادماندنی ترین نقش آفرینی های آل پاچینو. انگار جامعه دیگر آن پلیس خدمتگزارِ صادق را تمام و کمال قورت داده باشد؛ یا آن مامورِ حفظ قانون، با کشتی، از این سرزمین دور شده باشد؛ سگی که سرپرستی او را داشت باز ولگرد شده باشد و سطل زباله، تامین کننده غذا. آن مرد دیگر قانون گریز که نه، قانون شکن شده باشد (نقطه مقابل پاسداری از قانون که سرپیکو سعی در انجامش داشت). همان مرد، چون همان چهره را داریم: چهره فرانک سرپیکو در نخستین روزِ خدمت؛ بی آن موهای بلند و بی انبوهِ ریش؛ یک آل پاچینوی جوان. باز هم در اتومبیلی، همراه همدستانی، شبیه به صحنه آغازینِ سرپیکو، به قصدِ هجومی. بگوییم با اتحاد در مقصد و افتراق در مقصود. در هر دو فیلم، مردِ صاحبِ چهره آل پاچینو (سرپیکو و سانی)، با وجود داشتنِ همراهانی، به تنهایی با موقعیتی مواجه می شود که برنامه ریزی شده است اما خلافِ آن برنامه پیش می رود و به گرفتنِ تمامیِ داشته ها منجر می شود.. این تمام داشته ها، نه شاملِ فقط خواسته و خیال و آرزو و امید هستند که تا خودِ هویت را در بر می گیرند. او صاحبِ هستی می ماند اما با از دست دادنِ وجود! این جاست که مجموع این دو فیلم از دو انتقاد سیاسی – اجتماعی به پرچمِ آن دستمالِ سفید و آن کلمه "آتیکا" فراتر می روند و تبدیل می شوند به داستانِ تنهاییِ انسانِ در توهمِ اجتماعی بودن و گروه سازی های مدامش که فقط به قیمتِ از بین بردنِ انسانیت تمام می شوند و بس.

 

و چه اندازه آن نگاهِ وحشت زده سانی، که حتی در اوج نمایش خشم و لذت و تصمیم و هر چیزِ دیگر، خالی از این وحشت نمی شود، به انتقال این معنا کمک می کند، از همان لحظه پیاده شدن از همان اتومبیلِ پیوند دهنده این دو ساخته سیدنی لومت.

 

 

Dog day afternoon(Sidney Lumet)-1975

Serpico (Sidney Lumet)-1973


» نظر

هواداری

یکی از جاهایی که به احتمال قریب به یقین در اصفهان به تماشایش می  روید کلیسای در کتاب ها و مجلات و بروشورها و خاطراتِ دوستانتان آمده ی وانک است. پر از رنگ های براق و نو و با موزه ای همه چیز دار: از تار موی جمله نویسی شده تا استخوان کمر کوسه و تارِ کاسه شکسته و دستوراتِ شاه عباسی.پیشنهاد حقیر این است که این قدرها هم پایبند جای پای پیشنیانتان نباشید و برای مقایسه هم که شده به تماشای کلیسایِ گمنام تر و صمیمی ترِ بیت اللحم هم بروید. برای این کار کافی است از کوچه ی پهلوی کلیسا به سمت میدان جلفا قدمی بزنید؛ میدان کوچکِ با صفا و کافه های گرداگردش را دیدی بزنید؛ تا ساعت آفتابی ای که شهرداری به قصد احیایش(احیای پدیده ای به نام ساعت آفتابی)، نصب کرده بروید و بعد تا خیابان نظر که پشت ساعت آفتابی ایستاده، پیش بروید، به دست راست بپیچید و چند قدمی بردارید. نشمرده ام اما دور است که شماره گام هایتان بین دو کلیسا به پانصد برسد. به علاوه، دو سوی مسیرتان پر از جاذبه های توریستی خواهد بود. از جمله، ساختمانی در سمت راستتان که دو پله ی فرش شده با کاشی آبی، ورودیِ آن است و لبه پنجره های روی دیوارهای آجریش را گلدان چیده اند و سرد اگر نباشد، پنجره هایش باز است و صندلی های چوبی و کاغذ دیواری و نقاشی های روی دیوارها و تلفنِ دیواریِ چوبیِ قدیمی و خیلی چیزهای دیگرش را می بینید و سردرش نوشته اند "عمارت شربتخانه". ایشان شربت خانه فیروز یا کافه فیروز هستند که هر چیزِ درونش مثلا "یادگار دوست" با صدای شهرام خان ناظری که بین دیوارهایش شنیده می شود، یا شیوه اعلام قیمت ها و کاغذ منویی که "اعلان و نرخنامه" نامش داده اند، آدم را به یاد روزگارانی می اندازد که یا نبوده است یا آن قدر کوچک بوده است که به یمنِ عدمِ وقوف به کیفیت، نیک می پنداردشان (روزگاران را عرض می کنم). چیزی این جا اگر خوردید و نوشیدید، بدانید که گوشه ای از همان منوی نوستالژیک گفته اند درصدی از بهایی که بابتش پرداخته اید، می رود توی جیب موسسه محک که بناست هوای کودکان مبتلا به سرطان را داشته باشد. نوش جان!


» نظر

وقت در برابر پول

شما را نمی دانم ولی من وقتی فیلمساز نامداری(گیرم آن نام مجید مجیدی باشد)، قصد می کند به موضوع حساس کم پرداخته شده ای بپردازد، حتی اگر سیل پول و ابزار و عوامل به سویش جاری نباشد، انتظار دارم چیزهای نو و به یادماندنی ببینم(نه الزاما فیلمی نو و به یادماندنی).انتظار دارم ناچار بشوم به تفکر، از زاویه نگاهی پیشتر ندیده. مختصر، انتظار دارم محصول تفاوتهای بنیادینی با این «محمد(ص)» روی پرده سینما داشته باشد. انتظار ندارم فقط به فرنگیهای کم دان متاثر از تبلیغات خاصی بگوید«بخوان! بیشتر بخوان!». فیلم باید «ببین و بیندیش و درک کن» باشد، خواندن خود حاصل خواهد شد‌. خیال من این است که برای باخبران هم حرفی داشت.بیان دیگرش می شود باید کاری جز خبررسانی انجام داد؛ آن هم به شیوه ای خاص. مثلا خیال می کنم نباید همه مادران عالم مهربانی یک شکل داشته باشند و آن شکل، شکل قبلا اختصاص داده شده به مریم نامی باشد و همه پسرانشان هم تصویر و قصه های مشابهی داشته باشند. به علاوه، فکر می کنم لزومی ندارد توان مالی پشت یک پروژه و زحمات به پایش کشیده شده و اهمیت موضوع با گرفتن هرچه بیشتر وقت از تماشاگر از او انتقام بگیرند یا با او تسویه حساب کنند.

 


» نظر