نگاهی به وکیل مدافع شیطان(تیلور هکفورد) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه
"وکیل مدافع شیطان" یک سرگرمی است. سرگرمی دانستنِ چیزی نه توهین است نه تحقیر. بشر همواره در جستجو و تولیدِ سرگرمی بوده و هست؛ در هر زمان و مکانی هم به نامِ محبوب و مرسومِ (همان مُد) چهار دیواریش1صدایش کرده است. یک روز این سرگرمی شهربازی یا فلان اسبابِ بازی است؛ یک روز فلان قصه و فلان فیلم و فلان جُک است؛ یک روز فلسفه است، یک روز فیزیک، یک روز فلان مبحث تئوریک در فلان شاخه فلان علم؛ یک روز ریاضت و زیارت است؛ یک روز تولید مثل است و یک روز هم داروی ضد افسردگی! سرگرمی تنها داراییِ بشر و تنها تولید اوست و اصلا بار معناییِ منفی نه دارد و نه می تواند که داشته باشد. خودِ سرگرمی و کیفیتِ او2ست که می تواند پستی یا بلندیِ مقامش را بسازد. این چیزی است که در "وکیل مدافع شیطان" نگاه می کنیم:
فیلم، روی شانه های داستانش سوار است و اتفاقی که در مسیرِ تبدیلِ داستان3 به فیلم رخ داده است، فقط افزودنِ اسانسِ تصویر است؛ مثلا استفاده از تکنیک های فریبای تغییرِ چهره و قامت و انتخابِ اندام های خوش صورت4 به خصوص زنانِ داستان که عمده بارِ گرم کردن سر بر دوشِ آن هاست چنان که ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن ریسکِ کم معنی ارزیابی شدن و کم تماشاچی و پول نساز شدن و بازنگشتنِ سرمایه مادی و معنویِ هنرمند(هنرساز) را در خود دارد و از آن5 اجتناب می شود. اینجا مثلا ما با بدنِ ساختمان هم رو به روییم و طراحیِ داخلیِ خانه جان میلتون(با آن نامِ معروفش که باید نشانه هوشمندیِ نویسندگان باشد، اما می شود خیلی هم از شنیدن و به یادآوردنِ هم نامش ذوق زده نشد!)، آب های روی پشت بامش هم فقط تلاش برای تولیدِ حظ بصر است مثل انتخاب شارلیز ترون و کیانو ریوز برای نقش های اصلی یا حتی نقاشی های مذهبیِ گوشه گوشه فیلم. داستان هم تکرار ساده ترین و ابتدایی ترین حکایت ها و الگوهای داستانیِ شیطان و فریبهایش است که نمونه های خوب و بد و حکیمانه و غیر حکیمانه و شاهکار و معمولیش به چرخاندنِ سر در تاریخ ادبیات نمایانند. کمی هوشمندی و تازگی را تنها می شود در آخرین سکانسِ خانه میلتون و گفتگوی مستقیمِ شیطان و بچه رزمری6دید. مثلا در جمله آخرِ دیالوگِ
-تو چی هستی؟
-اسم های زیادی به کار می برن.
-شیطان؟
-صدام کن "پدر".
با آن شیوه نمکین، دوستانه و تامل برانگیزِ آل پاچینو در بیانش. انتخابِ آل پاچینو در این نقش هم قابلِ قدردانی است. حالا چه اولین انتخاب کارگردان و تیمش بوده باشد، چه به سببِ کمتر بودنِ دستمزد یا بی کار بودنِ او یا رد شدن نقش از جانبِ مثلا جک نیکلسون (که شاید اولین انتخاب برای هر شیطانی به نظر بیاید) بوده باشد. شیطانِ آل پاچینو جستجو کردنی تر از خیلی از بازیگرانِ احتمالیِ دیگر است که یا شرارت مهارنشدنی شان به طرفه العینی دریافتنی است یا جذابیت های جسمانیشان را می توان فورا به آن محبوب ترین گناهِ نمایشی و بحث برانگیزترین گناهان(چون ساده ترین در تشخیص و بیرونی ترین در اجراست) ارتباط داد. گیرم پاچینو هم شیوه ای بسیار بیرونی و پر از برجستگی را برای این نمایش برگزیده است و از آن ظرایف معمول در نگاه و حرکات و سکونهایش خبری نیست. بازی او هم به فیلم می آید و تنها تصویری است چسبیده شده بر روی داستان برای جذاب تر کردنش. به هر حال، اوست که جمله کوتاهِ سه کلمه ای را جوری می گوید که تماشاگر را به مرورِ شنیده ها وادارد. شیطان، آن طور که در ادیان و افسانه ها تعریف شده، پدر است و خانواده دوست. وگرنه چرا این قدر نگرانِ هدایتِ بشر به مسیری و آگاه کردنِ او به دارایی ها و امکاناتش است و چشم انتظار شکوفاییِ استعدادهایش7؟
the devil"s advocate(Taylor Hackford)-1997
_____
1. از آن جایی که تاریخ ثابت کرده است که هم زبان های من تنها به هنگام مطالعه و شنیدنِ زبان های فرنگی در جستن و یافتن مرجع ضمیر از خود همت نشان می دهند راهنماییشان می کنم که این "ش" بر می گردد به "بشر".
2.نویسنده احتمالا بی خبر بوده از بی جانیِ سرگرمی و از سرِ این نادانی "او" را به "آن" ترجیح داده. خواننده آگاه به قدِ قامتِ خود بخشاینده و عیب پوش است نه متناسب با ابعادِ نویسنده!
3.خواننده آگاه است که معمولا(نه همیشه) مقدم بر نوشته شدنِ فیلمنامه داستانی وجود دارد، بی آن که الزاما به صورت کتاب منتشر شده و مطالعه شده باشد و فیلم را اقتباس صدا کنند.
4. از دانسته های خواننده هست که صورت همواره به معنای چهره آدمی زاد(همان که با چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن و یه گردو ترسیم می شود)نیست، اما خب دانسته ها خیلی وقت ها محتاجِ یادآوریند.
5. خواننده کوشا و پر مشغله شاید تا رسیدن به این "آن" ، "ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن" را از یاد برده باشد و آن را اشاره به نامعلوم ببیند.
6.برای یکی دو خواننده فراموشکارِ احتمالی: "بچه رزمری" نام داستانی است که احتمالا اقتباسِ رومن پولانسکی از آن بسیار نامدارتر از کتاب است. شرحِ تولدِ فرزندِ شیطان از خانمی به نامِ رزمری.
7."ش" ها را با توضیح شماره 1 می شود دریافت
کلمات کلیدی : دهه 1990
» نظرهرکسی(این همینجوری برای زیباسازی است و کیست که نداند بسیاری اهالی جهان گرفتارتر و بزرگ تر از آن هستند که در این نوشته جا بگیرند)چند تا صحنه فیلم هندی گوشه ای از ذهنش آرشیو کرده تا به وقت نیاز برای دست جمعی خندیدن به بلاهت این سینما از گنجه بیرون بیاورد و دل جماعتی را شاد کند. یکی از آن خوب خوبهایش که من برای هم نشین های خیلی ویژه کنار گذاشته ام و خوب بهش رسیدگی می کنم تا همیشه طراوت خودش را حفظ کند جایی است که دختر خانم دنیا ندیده و تقریبا غارنشین فیلم از آقا پسر جهان دیده و تحصیل کرده و انگلیسی گوی عاشقش قرار است رانندگی یاد بگیرد. ماشین قرمز؛ دختر قرمز؛پسر قرمز؛ لوکیشن جایی نزدیک قله کوهی با جاده پیچ در پیچ بر تنه! معلوم است دیگر: ماشین از ترمز خارج شده، دختر خانم و ذوق ماشین بازیش را می برد به سویی که قانون جاذبه امر می کند و جوان رشید دوان دوان به تعقیب بر می آید. دخترک جیغ کشان دستها و پاها را هی تکان می دهد و نام پسرک را فریاد می کشد و ماشینک هم آگاهانه همه پیچهای جاده را با مهارت طی می کند تا جوانک از بیراهه هی راه او را قطع کند. انگار ماشین رقیب عشقی باشد و دزد معشوق. عشق راستین تر پسر بالاخره جایی که نیروی شیطانی ماشین او را(همان خودروی قرمز رنگ پسرک را.یعنی از صنعت تشخیص بهره برده ام!!) از پیچیدنِ پیچ وا می دارد و میل به ورود به دره می کند، او را (پسر را.یعنی از هیچ صنعتی بهره نبرده ام) پیشتر به لب دره می رساند تا دست ها را باز کند و فداکارانه سر راه ماشین بایستد. هان؟ پسرک پیروز می شود و اتومبیل دیوانه ی سرکش را چون قهرمانان رودئو* رام می کند؟ من چرا باید گوشه ای از ذهنم از این صحنه پرستاری کنم اگر مخاطب پیش از روایت من به اوج و پایانش رسیده است؟ شاید چون پایان جور دیگری است و ناگهان پاهای در هوا معلق دخترک از بی هدف وول خوردن و پایل(پابند) را به صدایی درآوردن که موسیقی مجالِ شنیدنش را نمی دهد، منصرف می شوند و یا از هراس سقوط، یا از وحشتِ کشتنِ قهرمان این همه پیش از رسیدن به طول مناسب برای نمایش فیلم در سینما یا صرفا به فرمان فیلمنامه نویس دنبال زمین می گردند و روی ترمز فرود می آیند و همه قرمزهای توی صحنه را نجات می دهند.
نتیجه گیری اخلاقی این که تماشاگر در چنین فیلمی در جستجوی واقعیت نیست که از نیافتنش سرخورده شود. خواهنده ی معجزه نیست تا به یافتنش آسودگی را تجربه کند. هم بازیِ تصویر و تصور است بی هیچ تضمینی در دستاورد.
Kurbaan(Deepak Bahry)-1991
کلمات کلیدی : دهه 1990
» نظر" سینما پارادیزو" را وظیفه شناسانه دوست داشته ام، "افسانه 1900" را صمیمانه. با "باریا" و " تشریفات ساده" گاهی وقت گذرانده ام و خاطراتی داریم خوش. اما جوزپه تورناتوره یک دوست نیست و کنجکاوی باقی مانده است به خاطرِ غیر از این هایی که "حال همه خوب است*" یکی از آن هاست. سفر اکتشافیِ پیرمردی به درون سرزمین و درونِ خانواده اش با بیرون رفتن از زمین و خانه اش. کسل کننده بودنِ پیام آوریِ فیلم و رقتِ پیام را چشمانی که بزرگیشان برابرِ چشم های ما معرفِ ناتوانیشان است از دیدن، موسیقیِ شوخِ انیو موریکونه، بعضی لوکیشن های خارج از عادت برای تماشای ایتالیا و یک آنتن دزد تضعیف می کنند: نجات دهندگانِ ما!
everybody"s fine/stanno tutti bene (Giuseppe Tornatore)-1990
_____
* بعدها آمریکایی ها این فیلم را بازسازی کرده اند به همین نام به دستِ کرک جونز نامی و با رابرت دنیرو به جای مارچلو ماسترویانی. دیده شدنش توسط شما ممکن تر است تا توسط من!
کلمات کلیدی : دهه 1990، جوزپه تورناتوره
» نظردر madadayo گربه ای هست به اسم نورا؛یعنی ولگرد(به زبان فیلم و آدمهایش که ژاپنی است).روزی از نا کجا می آید(همان جا که همه ولگردها از آنجا می آیند) پیش استادی، می ماند و روزی به ناکجایی می رود.استاد و شاگردان و آشنایان و غریبگان همه جا را می جویند ولی گربه در ناکجا می ماند.در inside Llewyn Davis هم گربه ای هست.دست بر قضا شکل و شمایلش عجیب به نورا می ماند. دست بر قضا مالکش استادی است. دست بر قضا غایب می شود.دست بر قضا می جویندش و نمی یابندش. جای نورا دیگری باز هم از ناکجا می آید:سیاه؛ نامی آلمانی می گیرد که از یاد می رود و دیگر تلفظ می شود؛ و می ماند و می میرد(احتمالا می میرد و می ماند). گربه انگلیسی زبان ها اما به جایش بر می گردد.مثل خیلی ها که جاهایی دارند که بهشان داده شده(محل کاری، نقشی اجتماعی، نیمکتی در پارکی، لحظه ای در گذشته ای،…) و به آن بر می گردند. مثل لوین دیویس بیرون از inside ش! این گربه هم نامی دارد؛ سمبل همه برگشتنی ها(به دست توی پرانتز تقدیر): اولیس.
Madadayo(Akira Kurosawa)-1993
Inside Llewyn Davis(Joel & Ethan Coen)-2013
کلمات کلیدی : دهه 1990، دهه 2010، برادران کوئن، آکیرا کوروساوا
» نظرزن را معمولا انسان نمی فهمند که با(به وسیله) او بشود از انسان و متعلقاتش (مثل دردهایش،زخم هایش، طعم هایش،..) گفت. پس داستانِ تکراری را یک بار هم مردانه باید گفت اگر فهمیده شدن خواسته ای باشد.
کلمات کلیدی : دهه 1990، کار وای ونگ
» نظر