سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به خانه برمی گردیم

 

اگر می خواستم "تبعید" را داستان محور تماشا کنم سرخورده می شدم. داستانِ متظاهرانه و کش داری که گره گشایی و پیام آوریش خلاصه شده است در یکی دو جمله یکی از شخصیت ها در دقایق پایانیِ فیلم. مثلا اگر شما در همان لحظات عطسه کنید یا بغل دستی هایتان در سالن سینما ناگهان به عدم توافقشان پی ببرند، یا اگر DVD   در دسترستان  همان جاها مخدوش باشد و بر خلاف من آن قدر خوش شانس نباشید که یک گردگیری ساده مشکل را رفع کند رسما به هیچ جایی نمی رسید. همه چیز هم به خیر و خوشی بگذرد، اگر مثل من از زبان روسی جز "سلام" و "ممنون" چیزی ندانید کل سرنوشت فیلم در دستانِ زیرنویس نویسِ(تکرار "نویس" از نویسنده است) آن است. اما مگر آن نمای ورودی و آن جاده بلند و آن اتومبیلی که این همه راه می آید و ما چشم انتظارش هستیم اما بی توقفی و بی خودنمایی به ما و بی حتی نگاهی به ما از کنارمان می گذرد و باز با جاده تنهامان می گذارد، اجازه می دهد که داستان را برتر از تماشا بگیریم و اولویت بدهیم؟...


 

 

The Banishment/Izgnanie( Andrey Zvyagintsev)-2007

 


» نظر

دایره سرخ

 

خلاصه شدنِ* "صخره سرخ" آن قدر توجهم را جلب نکرد که دایره قرمز رنگِ پهلوی نشان شبکه پخش کننده اش، به معنای ممنوع بودن تماشای فیلم برای کسانی که به اندازه کافی سال در جهانمان نگذرانده اند. در خاطرات من نه فیلم صحنه های جنسی پر رنگی داشت و نه خشونتِ آن چنانی؛ گیرم که درباره جنگ  و با جنگ بود. وقت تماشای سکانس محبوبم از جنگ اما پی بردم به علت سرخیِ آن دایره! تصویر جنگ در "صخره سرخ" آزارنده نیست. آن خشونتِ مطلوب و ارضا کننده تماشاگر با تولید رنج برهنه و قطع اعضا و درد وارد کردن و نمایش چهره های رنجور و چشم های ملتمس و تن های خسته و هر آن چه شما** خواسته اید در آن نیست. سازمان دهیِ نبرد و سربازان و نقشه هایش و استفاده از ابزار جنگی و زخم ها و خون و پیروزی و شکست، همه به قطعه ای موسیقی و رقص می ماند. یعنی کل فیلم چنین است اما من آن وقت حواسم را داده بودم به همین یک جزء از آن کل. زخم ها، دردی به تماشاگر وارد نمی کنند و چشم های او را نمی بندد و ترسی و میل به گریزی تولید نمی کنند، زخمه ای هستند که باید بر ساز وارد شوند تا نغمه ای بسازند که به تمامِ گوش شنیده شود. نمایشی دلنشین از چیزی که باید هراس آور باشد. نخوانید فیلم در تحسین و ترویجِ جنگ است. نویسنده، فیلم را پر کرده است از دیالوگ ها و معناهای ضد جنگ و زندگی دوست و باز هم آن چه شما*** خواسته اید. اما تصویر نبرد دلپذیر و قابل نمایش به هر کودکی است که هنوز "نیک" و "بدِ" بزرگسالانه به او تعلیم نشده و شاید زیباییِ نمایش را به زیباییِ عمل و معنا تعبیر کند، حتی با تذکرِ سرپرستی که آدم بدها را برایش ضربدر بزند و برای سلامت نگه داشتنش از شکلات، سهمیه روزانه ای برایش تعیین کند و نمک را از رژیم غذاییش بردارد. دانستنِ وجود شکلات و نمک و آدم بودنِ بدها هم برای کودک خطرناک است!



 red cliff(John Woo)-2008

_____

* زبانم لال! کیست که حتی خیالِ گفتن از سانسورشیپ در آن سوی مرزها، خصوصا در حوزه اروپاییش داشته باشد؟ صحبت از اهمیت دادن به وقت مردم است و کوتاه کردن فیلم به قدِ مناسبِ ایشان.

** این "شما" را بگذارید هوادارانِ تماشای خشونت به خودشان بگیرند و بی جهت از دیوارش بالا نروید.

*** این یکی "شما" را هم بگذارید هوادارانِ پیام های اخلاقی به خودشان بگیرند و بی دلیل بر درش نکوبید.

 


» نظر

برف باریده بود

حتی نمی توانم خیال کنم که می دانم در سر داستین فنلی چه گذشته و می گذشته که به تولیدِ "برف" انجامیده است. اما توانستم و می توانم لذت ببرم از تماشایش و آزادی که فیلم ساز برایم قائل شده است. به ندرت فیلمِ کوتاه ساخته فیلمساز جوانی از برابر چشم می گذرد که به تماشاگر احترام بگذارد و او را نیز، علاوه بر فیلمساز و بت های توی پرستشگاهش، صاحب شعور و اندیشه فرض کرده باشد و جز یک دیکته ی پاکنویس شده باشد. "برف" از همان نادرهای تولید کننده ی آن ندرت است!

Snow(Dustin Feneley)-2006

 

» نظر

بی خیال! دوستش داشته باش!

یک مشت موجود مخوف داریم و عده ای آدم نازنین. آدم های نازنین هنرمندند و آدم های مخوف اداره کنندگان جامعه ای که آدم های نازنین ناچارند در آن زندگی کنند. آدم های مخوف اصولا بهره ای از هوش نبرده اند. بخشی از ماموریت حساس امنیتی را می سپارند به جوانک پر حرف پر خوری که به یک اخم می شود به هر اطاعت و فراموشی وادارش کرد. اینقدر به پاک دلیِ جاسوسشان مطمئن هستند که به راحتی هر مزاحمی را از دست و پایش دور می کنند و به هیچ وجه نیازی به نظارت روی کار او نمی بینند و حتی یک نوار هم از آن همه صدا که او باید بشنود ضبط نمی کنند، صرفا برای مطالعات ثانویه و اصلا احتمال نمی دهند که آدمی زاد، جاسوس و متخصص استراق سمع هم که باشد بعد از مدت زیادی سکوت شنیدن شاید به خواب برود و جملات مهمی را که بعد از سکوت به زبان می آیند را نشنود. یکی از آدم های مخوف متحول می شود چون معاشقه آدم های نازنین را شنیده است و ناگهان به دلیل نازنین بودن آدم های نازنین به تمام آن چه که  تدریس می کرده است بی اعتقاد می شود و خیلی بهتر از این نازنین هایی که ناگهان انقلابی شده اند چون ناگهان یکی شان خودش را سر به نیست کرده است، مبارزه می کند. با همه این ها باید کنار بیاییم و بگوییم هیچ اشکالی ندارد خیلی هم خوب است که آدم بدها احمق باشند وگرنه صبح امید از کدام پنجره بدمد؟ شعارهای آدم های نازنین هم نباید خسته مان کند و تکراری به نظرمان بیاید چون داستان عشق آتشینی که با شنیدنِ صرف به وجود آمده است چنان که عاشق را تا پای قربانی کردن همه چیز پیش می برد و دست آخر مثل هر عاشقانه تراژیک کلاسیکی، مرگ دست کم یک سوی رابطه عاشقانه و نرسیدنی هم دارد، داستانی ستودنی است و با ظرافت هایی هم روایت شده است. این اندازه اغماض را من هم در خودم سراغ دارم. به راحتی می توانم حفره های عظیم دراماتیک و منطقی و تکنیکی فیلم هایی را که دوست دارم ببخشم به آن بخش از باقی عمرم که همراهیم می کنند. زندگی دیگران بین این فیلم ها نیست. چون پیداست که می شد بدون از میان رفتن کیفیت تغزلی فیلم،از تقریبا تمامی شعارها صرف نظر کرد، آدم های باهوش تری برای کنترل سرویس امنیتی تصویر کرد یا حتی در بیشتر موارد از به نمایش گذاشتنشان صرف نظر کرد و به تماشاگر اطمینان داشت در قضاوت درباره سیستمی که استراق سمع را به عنوان ابزار کنترلی به کار می برد، به هر دلیلی. و نتیجه می گیرم چنین نیست چون شعارها دست کم به همان اندازه شعرها برای سازندگان اهمیت داشته است و دوست نداشتنشان می تواند دلیلی باشد برای دوست نداشتن این مجموعه شعر و شعار.

the lives of others/ Das Leben der Anderen ( Florian Henckel von Donnersmarck)-2006

 

» نظر

آموزش و پرورش

خشونت دلیل نمی خواهد. ذاتی و غریزی و طبیعی است. مثل تمام امیال و امکانات غریزی دیگر قابل کنترل و سازماندهی است و می تواند سر از مدرسه در بیاورد و تعلیم شود. آموزش نظری هم که مدت هاست جای خودش را به پژوهش و عمل داده است. خشونت را می توان سازمان دهی و برنامه ریزی کرد؛ در همان لباس فرم، با همان رعایت ترتیب تحصیل و تفریح در ساعات تقسیم شده با زنگ ها و درها و دیوارها و سکوت و نظم. آموزگاران و مسئولین شگفت زده خواهند شد از نبوغ دانش آموزانشان و ابداع شکنجه های متناسب با هر کس و محدوده تحت نفوذ و حکومتش! 

خشونت غریزی است. قادر به اعمالش نیستید بروید دکتر دارو بگیرید همان کاری که برای باقی غرایزتان می کنید!

Even kids started small(Yaniv Berman)-2006

 

» نظر

چرا دیدن ماهی بزرگ 11 سال طول کشید یا هرگز عینک آفتابی را فراموش

"ماهی بزرگ" از جنس تیم برتن من نیست از جنس تیم برتن دیگران است! تیم برتن دیگران فیلمسازی است که آرزوهاشان را برآورده می کند و جایی یک true love پنهان کرده است و دست در دست همان دیگران پرده از رویش بر می دارد. تیم برتن من اما دنیای تیره ای دارد پر از ترس و خشونت.  نور و رنگ، پرده هایی هستند برابر سوزانندگیِ واقعیت آویخته، ناتوان. ماهی بزرگ تماما این پرده است، پر توان.

اما همین ماهی بزرگ هم برای من چیزی دارد: شاعری که در دایره کوچک و بسته ی جهان پنداشته شده بزرگ می نماید؛ در گریز از واقعیت و رکودی که آرامش می نماید ستوده می شود؛ و در ورود به جهان بزرگتر واقعیت و صراحت پیدا می کند: دزدی است.

Big Fish (Tim Burton)-2003 

 

» نظر

تاریک روشن

درباره زندگی دیگران(فلورین هنکل فون دنرسمارک) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

در عصرِ پیش از انفجار بلاگفا، از بررسی "با او حرف بزن"، یاد گرفتیم که عنصر تصادف برای پیش برد داستان عنصر بسیار مناسبی است و منطق در تماشاگر عنصری بسیار نابهنجار و نامناسب برای رو به رو شدن با داستان. با همین آموخته هامان باید به تماشای "زندگی دیگران" بنشینیم وگرنه بلاهتِ موجود در گردانندگانِ سازمانِ جاسوسیِ فیلم و حماقتِ حاکم بر روابط و سازمان دهی هاشان، کودکانه پذیرفتنِ هر دروغِ شِکَرینی و خلاصه اهدای عقل و سایر نیکی ها به آدم خوب ها و دریغشان از آدم بدها در کنارِ هم زمانی های تصادفی که نقشی قابل توجه در روند داستان بر عهده دارند ما را فقط می توانند بخندانند و به هیچ وجه اجازه نفوذ به شاعرانگی های زیرِ شعارهای آدم خوب ها علیه آدم بدها و بعد پیروزیِ کوبنده ی حقشان بر باطلی که می گویند مخوف است (و ما که باشیم که در حرف قهرمانان شک کنیم!) را نمی دهد. من چون موفق نشده ام منطق را دور بیاندازم و پیداست که شعورِ شاعرانه ندارم، خیال می کنم نویسنده اگر کمی شعور برای آدم بدها در نظر می گرفت و مثلا به جای فربه و دائم خورنده(در حالِ صرف خوردنی) آفریدنِ همراهِ جاسوسِ عاشق پیشه ی آب ندیده ی شنا بلد، موجودی با اندکی زیرکی و رفتارهای خطر ساز در آن اتاق قرار می داد و هیجان و تهدیدی برای عشقِ پاکِ افلاطونیِ نجات بخش هم ایجاد می کرد، تماشاگرانِ شاعر می توانستند ضمنِ ادراکاتِ والایشان قدری هم نا آرام باشند و فضایی واقعی تر حس کنند: مثلا خفقانی که می توانست نفس را از این آخرین قطره ی امید هم بگیرد و  مانع تابیدنِ خورشید بر روزِ تغییرِ لباس ها بشود؛ ضمن اینکه تماشاگرانِ جدول حل کن و دوز باز هم حواسشان را به فیلم می دادند و دنیایش را باور می کردند و شاید نوری هم بر دلِ سیاهِ آنان می تابید.

the lives of others/ Das Leben der Anderen ( Florian Henckel von Donnersmarck)-2006

 

» نظر

شیرین

شهر اشباح در مقایسه با سایر تولیدات میازاکی (که من دیده ام و تمامشان نیست) کمی هالیوودی است. پیروزیِ صریحِ مذهبی دارد. شعارزده است. تلخیِ شرقیِ مثلا همسایه من توتورو را که در آن بیماری بی درمان می ماند حتی اگر کودکی باشی عاشق، جستجوگر، فعال، رهرو و ...، یا مثلا تلخیِ شاهزاده خانم مونوکه را که در آن صلح ناممکن ترین چیز است حتی با رد و بدل شدنِ بوسه ها و به زمین آمدن فرشتگان، یا تلخیِ پونیو که داشتن را در از دست دادن تعریف می کند حتی اگر معجزه ای باشی یا سیاه پوشیِ ابدیِ جادوگرانِ سرویس حمل و نقلِ کیکی، یا پنهانیِ دنیای پشت ابرهای porco rosso،یا شکست بودنِ پیروزیِ باد بر می خیزد و ... را ندارد. شهر اشباح، پیروزیِ مطلقِ حق بر باطل است. باطل هم مطلقا باطل است. حتی زشت روست. به پوسترِ فیلم نگاه کنید. مبارزی را نمایش می دهد مصمم؛ ندیده پیروز. بقیه ساخته های میازاکی را هم جستجو کنید و پوسترها را ببینید. تردید و تعلیق هست، حتی اگر لبخند و شادمانی هم باشد. اطمینان فقط در این یکی است (بیشترِ پوسترها دست های چیهیرو را بیرون از کادر برده اند تا مشت شده تصور کردنشان در کنار آستین های بالازده ممکن شود  و تردیدِ دست های باز از تصویرِ نماینده فیلم گرفته شود)، گیرم در غیبت لبخند.

spirited away/Sen to Chihiro no Kamikakushi(Hayao Miyazaki)-2001

 

» نظر