سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تماشای خلقت

منگلهورن معجزه گری به نام آل پاچینو اگر نداشت، شیفته دکور کلیدسازیش هم اگر می شدم، سوختن دوباره لامپش را هم اگر دوست داشتم، نیمه های فیلم نرسیده، در یکی از ورودهای صدای روی متن و مخاطب قرار گرفتن کلارا نامی، کنار می کشیدم احتمالا و تا پایان و تکمیل پیام و زندگی زیباست و "این" هایش نمی رسیدم. معجزه گر اما آنجاست با "آن" اش! اویی که گفته اند به مونولوگ های طولانی و داد و فریاد ستایشش کنید، در فقط تاسف از سوختن دوباره لامپی، در فیل نامیدنِ شیری، در گفتنِ حرف های کلیشه ای شبیه "بادکنک ها به آسمان تعلق دارند"(یا چیزی شبیه به این؛ از همان حرف ها که دفترهای صورتی رنگِ یادداشت را پر کرده اند و می کنند)، در احتیاط از زنبورها، در خوردنِ باقی مانده غذای مهمانِ رنجیده و رفته اش و ...، آفرینشی شگفت انگیز دارد. پس چه اهمیتی دارد فاصله نگاه من و فیلم؛ مردی(منگلهورن، نه بازیگرش) آن جاست که قصه تکراری و پیام کلیشه ای و مناسبت های هزار بار دیده شده را تازه می کند و منحصر به فرد. نه چون نویسنده او را متفاوت آفریده مثلا با معجزاتی که برایش می آورد یا با کلیدساز نوشتنش پشت درهای قفل شده؛ فقط چون بازیگری او را به جای اجرا کردن، به دنیا آورده است؛ و کدام دو به دنیا آمده ای به هم شبیهند، مثلا در رنج هاشان؟

Manglehorn(David Gordon Green)-2015

 

» نظر

sensei یعنی استاد

منتقدین صاحب نام می گویند مادادایو فیلم خوبی است چون پیرمردی قبل از مردن آن را درباره پیرمردی قبل از مردن ساخته و فیلم ساختن را کنار گذاشته است. من چون نه منتقد هستم و نه صاحب نام می توانم نظر دیگری داشته باشم و به همین دلیل که پیرمردی تلاش کرده است خودش را دوست داشته باشد و به دیگران هم تکلیف کند، از نظر مضمونی فیلم را نپسندم؛ به دلیل کش دار و ایستا و سخنرانی محور بودنِ حرکت، از نظر ساختاری نپسندمش؛ و به دلیل تعامل باورناپذیرِ جهانِ خیالیِ نویسنده در جهانِ واقعی که به عنوان قابِ وقوعِ خیالاتش انتخاب کرده با قهرمانش از جنبه ایدئولوژیک نپسندمش؛ و به دلیلِ پس زمینه نوستالژیک از کارنامه حرفه ایِ فیلمساز و خیره شدن ها و ستودن های قاب بندی ها در خدمت داستان های ساده ای که عمق از شیوه روایتی کارگردان(نه نویسنده-حتی در صورت یکی بودن) می گرفتند در ارتباط حسی با آن شکست بخورم. مختصر، من قادرم این آخرین اثر فیلمساز را نزول بدانم نه اوج؛ گیرم لذت های نقطه ای ببرم از پایان بندی، از گربه ای، از جمله ای، از قابی، از ایده ای ولی نه از madadayo (به معنی "هنوز نه") ای. من، به عنوان یک هوادارِ یک قهرمان شاید دوست تر داشتم او را بی وصیت نامه اش به خاک بسپارم تا بتوانم زیر خاک بودنش را از خاطر ببرم با یک abayo (به معنی تقریبی "میبینمت". اصطلاحی که فیلمِ یوجیمبو* را خاتمه می دهد، از زبانِ رونینی که دیگر یوجیمبو نیست و شهر و فیلم را ترک می کند).

Madadayo(Akira Kurosawa)-1993

__________

* به معنی "محافظ"؛ رونین ها برای تامین معیشت، به عنوان یوجیمبو به استخدامِ خانواده های غیر نظامی در می آمدند و خب، بیشتر آدمکشِ شخصی رئیس این خانواده ها بودند تا محافظ (به این دلیل ساده که سامورایی ها حق/اجازه کشتن داشتند.چیزی که خانواده های غیر نظامی از آن محروم بودند!)

 

» نظر

پایان بندی

در پایان، شمع ها خاموش می شوند. خب، شمع تمام شدنی است. می سوزد؛ روشن می کند؛ به پایان می رسد؛ خاموش می شود. تاریک می شود؛ مگر پرده را برداری. عمرِ شمع، طولِ شب است. اما نورِ خورشیدِ پشت پرده برای چشم و جسمِ خو گرفته با چلچراغ ها کور کننده و سوزاننده است. می کُشد؛ چه اشرافیتِ پوسیده و فرسوده هندوستانی را در اوایل قرن بیستم ، چه روشنفکریِ کلاسیکِ درخود فرو رفته هر کجایی را در اوایل قرن بیست و یکم یا هر وقت دیگر.

دیوار را از شیشه شفاف هم که بسازند، نور را هم که با شکستی عبور دهد،مانعی بر هوا خواهد بود.

چلچراغ در نمایی از فیلم

The music room/Jalsaghar(Satyajit Ray)-1958

 

» نظر

دستان

آدم ها بر دو دسته اند: پایه و پیرو. دسته دوم تولید کننده دسته اولند.


» نظر

گربه ها و جاها

در madadayo گربه ای هست به اسم نورا؛یعنی ولگرد(به زبان فیلم و آدمهایش که ژاپنی است).روزی از نا کجا می آید(همان جا که همه ولگردها از آنجا می آیند) پیش استادی، می ماند و روزی به ناکجایی می رود.استاد و شاگردان و آشنایان و غریبگان همه جا را می جویند ولی گربه در ناکجا می ماند.در inside Llewyn Davis هم گربه ای هست.دست بر قضا شکل و شمایلش عجیب به نورا می ماند. دست بر قضا مالکش استادی است. دست بر قضا غایب می شود.دست بر قضا می جویندش و نمی یابندش. جای نورا دیگری باز هم از ناکجا می آید:سیاه؛ نامی آلمانی می گیرد که از یاد می رود و دیگر تلفظ می شود؛ و می ماند و می میرد(احتمالا می میرد و می ماند). گربه انگلیسی زبان ها اما به جایش بر می گردد.مثل خیلی ها که جاهایی دارند که بهشان داده شده(محل کاری، نقشی اجتماعی، نیمکتی در پارکی، لحظه ای در گذشته ای،…) و به آن بر می گردند. مثل لوین دیویس بیرون از inside ش! این گربه هم نامی دارد؛ سمبل همه برگشتنی ها(به دست توی پرانتز تقدیر): اولیس. 

 

Madadayo(Akira Kurosawa)-1993

Inside Llewyn Davis(Joel & Ethan Coen)-2013

 

» نظر

فرود

هر آدمی وقتی خاطره ای، داستانی تعریف می کند اوجش را می گذارد آخر (البته اگر داستان را تا به آخر در ذهن داشته باشد و قصد نداشته باشد مطابق سلیقه مخاطب، شرایط جوی و نوسانات ارز گام بعدی را تغییر دهد)؛ رسم داستان گویی و حفظ مخاطب این است.چیزی که در بیشتر تجربیات مخاطب واقع شدنمان در داستان گویی، تجربه اش کرده ایم. این اوج، در فیلم های رزمی (نه الزاما مبتنی بر هنرهای رزمی) به شکل مبارزه ای طولانی و سرنوشت ساز در دقایق پایانی فیلم ظاهر می شود. اصلی است که تخطی از آن انگار مجازات داشته باشد، به شدت و دقت رعایت می شود. شمشیر سرنوشت(که من عنوان ژاپنیش را که به مسیری اشاره دارد، ترجیح می دهم اما ناچارم از عنوان بین المللیش استفاده کنم ) هم این قانون را رعایت می کند با یک سکانس 8 دقیقه ای فراموش نشدنی. طراحی و اجرای این سکانس، به محض بروز دیوانگیِ ریونوسکه و از بریدن دیواره های حایل میان او و جهانِ بیرون از او تا پایان فیلم، بی نظیر اگر نباشد کم نظیر هست. کشتاری بی دلیل و بی معنا که میانِ خیری و شری یا حقی و باطلی داوری نمی کند. دنبال خیر و حق بخواهید بگردید و آرزوی پیروزیش را در ضمیرتان بخواهید بیابید تا رضایتی تامین و فایده ای حاصل کنید، بیرون از صفحه نمایش و روی صندلی، در خودتان، آن حق و نیکی را می یابید و مرگ صحنه ساز را آرزویتان (در این زمان، فراموش می کنید که مدتهاست خیال می کنید با وجود حکم اعدام از هر نوعش و برای هر جرمی مخالفت ذاتی دارید). البته عدم این جستجو ممکن تر است در مخاطبی که تا به این پایان رسیده است. او می تواند این درگیری را بین دو قطب نبیند، حتی نه دو قطب درون آدمی. این نبردِ من با من کاملی است و پیروز و بازنده ندارد، نمی تواند داشته باشد.پس شمارِ مردان شمشیر به دست و منشا ظهورشان هم پرسشی نمی شود .

و ناگهان، فیلم به پایان می رسد بی نتیجه ای. خیر و شر جو خب می داند که تن، بی خون دیگر بر پا نمی ایستد و شمشیر نمی زند و راضی است از پیروزیِ خود (با "د" در پایان) بر شمشیر. دیگری هم می داند که پایانی نیست بر رنج و همین است که هست! هر دو اما در اوج رها شده اند و لذت سقوط آزاد را چنان لمس می کنند که رسیده و نرسیده به زمینِ هموار، بر می گردند به اوج برای باز رها شدن؛8min rewind !؟ دیگر لذت- اگر باشد- فقط لذت شمشیرزنی است و بس! برای رها شدن باید به اوج رسید، پیاده شدن روی قله، ارتفاع را کوتاه می کند و سقوط را پرش یا پرتاب!

بر می گردیم به نقطه آغاز، دور از اوج؛ راه می افتیم؛ فیلم می شود همسفرمان، ما می شویم مسافر مدامش...

 

 

 The sword of doom/ Dai-bosatsu T?ge( Kihachi Okamoto)- 1966 

 


» نظر

بهای سرگرمی

شما می توانید معتقد باشید بشر حق ندارد با چیزهایی که در کتاب های درسی هنر گفته اند سرگرم شود و سرگرم شدن خلاف هنر است و بر حسب اعتقاداتتان آرزوی انقراضِ مثلا کمدی اکشن را داشته باشید تا دامان هنر از آن پاک شود؛ یا اینقدر آزاد اندیش باشید که اجازه بدهید(در اندیشه هاتان) هنرنفهم ها اسباب بازیشان را داشته باشند و پاک نگه داشتن چشمتان از غیر هنر را خود به عهده بگیرید، بی نسل کشی! عقیده است؛ من می توانم مخالفش باشم و در عین حال به وجودش احترام بگذارم ؛اما اگر فکر کردید سرگرمی، هنر هست فقط اگر محبوب شما باشد آن وقت احترام هم فقط از محبوب و محب می گیرید. در هر حال، کمدی اکشن وجود دارد و فراوان فیلم ها را تعریف می کند، هر سال. فیلم هایی که کیفیات متفاوتی دارند و با وجود میل ما به کلی نگری، نمی توان نظری کلی و یکسان درباره شان داشت و فقط می توان از معیارهایی یکسان برای سنجش کیفیت و ارزششان استفاده کرد.

Dabangg فیلم خوبی است؛ به همین صراحت. شما می توانید داستانش را دوست نداشته باشید چون دغدغه های بزرگتان را در آن نمی یابید (مثلا به این دلیل که خوب جستجو نمی کنید)؛ می توانید اغراق هایش را دوست نداشته باشید چون طرفدار واقع گرایی(حتی افراطی) هستید؛ می توانید ترانه ها و رقص هایش را نپسندید چون با نوع دیگری از موسیقی و تصویر خو گرفته اید؛ می توانید از شمایلِ مردمان و آداب و رسوم و فرهنگ و رفتارِ سرزمین میزبان داستان بیزار باشید و چیزهای شیک تر و تمیزتر و تکراری تری را برای چشمها و گوشهاتان تجویز کنید؛ اما نمی توانید منکر کیفیت اجرایی اندیشه سازندگان فیلم باشید. اندیشه ای که شاید برای شما محترم نباشد ولی موجود هست.

خیال تغییرِ تقریبا هیچ کدام از جزئیات فیلم، نمی تواند از ذهن من و شمای مخاطب بگذرد بی آن که تغییر اساسی در کلیت و ماهیت محصول نهایی به وجود بیاید. نه کلمه ای از دیالوگ ها و نه حتی شکل ادای آن کلمات. بازیگرها هر کدام آفریده ای بر پرده دارند که جز آن ها، مدیون فیلمنامه نویس و طراح لباس و طراح گریم و انتخاب کننده لوکیشن و طراح صحنه و سازنده موسیقی و ... هم هست. ترانه ها و تصویرسازی های مربوط به آنها، قابل حذف یا کوتاه شدن نیستند. هر کدام نقشی در پیشبرد فیلم(نه صرفا داستان و روند حوادثش) دارند و وظایفشان که معرفی شخصیت، شرح حالت روحی او، شرح موقعیت یا ... است را به خوبی انجام می دهند. کمتر چیزی صرفا برای نوازش چشم مخاطب و ارضای او از هر جنبه ممکن دیگر، ثبت شده است. به جای باج دادن به مخاطب هدایایی به او می دهد.

Dabangg یک سرگرمی با کیفیت است؛ یک فیلم با کیفیت است؛ یک محصول سینمایی با کیفیت است؛اما هنر نیست انگار.

 

 
 
Dabangg(Abhinav Kashyap)-2010

 

 

» نظر

تاثیر مخرب وقوع

دنی کالینز را دوست تر داشتم اگر آن تاکیدِ بر اساس رخداد واقعی بودن را نداشت اگر آن مصاحبه دنی کالینز و بریده جراید را در پایان  نداشت. بی این ها می شد کلی از فیلمنامه نویس ممنون بود اما الآن منتِ وقوع را بر سر داریم.

 

 

+پافشاری آل پاچینو در آفریدن انواع شاغلین در هنرِ در پیری با وسواس خودکشی را باید به حسابی گذاشت؟

Danny Collins(Dan Fogelman)-2015

 


» نظر

عصر صرفه جویی

خواسته یا ناخواسته میکی هیراته بیشتر از آن که یک شخص باشد یک نماد است. آن دو شمشیر را که حملشان حقی بود روزی و وظیفه شد روزی دیگر، را حمل می کند اما روی کیمونوی راحتی* و با موهای بلند شده کف سر**. برهنه از لباس رزم، انگار پرده نقاشی بیرون از قابش: رونین. اقامت در معبد را هم می توان بخشی از تصویر ایدئولوژیک این طبقه دید. گرفتن و رها کردن ماهی ها برای شب کردن روز هم تضاد درونی ایدئولوژیک را تصویر می کند.

تخلیه شده از بیرون و فرسوده شده از درون، او چکیده طبقه سامورایی در عصر توکوگاواست، نه فقط یک رونین. عصری که جنگ کوچک شده و تکثیر و دیگر در تعلق و تحت حاکمیت امپراطوری نیست، بلکه داراییِ طبقات پایین اجتماع است. داریم از سنت به سوی مدرنیته گام بر می داریم. آدم ها یا جایشان را به ابزارها می دهند یا ابزار می شوند. سامورایی، خرید و فروش می شود مثل هر سلاح دیگری: یوجیمبو. سلاحی که ارزشش بر اساس قدرت تخریب گریش تعیین می شود و اگر خراب شد و کارایی تبلیغ شده را نداشت می شود دورش انداخت و تفنگ خرید یا هر قادر به کشتارِ بی نشانه ای را به کار گرفت. ارزانتر تمام می شود.

the tale of Zatoichi(Kenji Misumi)-1962

*کیمونو با آن دامن تنگ مناسب سفر (که در ژاپن وقت معمولا به پای پیاده انجام می شد)و رزم نیست.

** نتراشیدن موی کف سر به معنای بی نیازی از حمل کلاه خود بر سر است. پس گاهی از اندازه موهای جلوی سر سامورایی می توانید فاصله آخرین روز خدمتش با روزی که به تماشایش نشسته اید را حدس بزنید.

 


» نظر

خواستن تا توانستن

زن را معمولا انسان نمی فهمند که با(به وسیله) او بشود از انسان و متعلقاتش (مثل دردهایش،زخم هایش، طعم هایش،..) گفت. پس داستانِ تکراری را یک بار هم مردانه باید گفت اگر فهمیده شدن خواسته ای باشد.

 
 
 
 
happy together (Kar Wai Wong)-1997

 

 

» نظر
<   <<   6   7      >