تماشای خلقت
منگلهورن معجزه گری به نام آل پاچینو اگر نداشت، شیفته دکور کلیدسازیش هم اگر می شدم، سوختن دوباره لامپش را هم اگر دوست داشتم، نیمه های فیلم نرسیده، در یکی از ورودهای صدای روی متن و مخاطب قرار گرفتن کلارا نامی، کنار می کشیدم احتمالا و تا پایان و تکمیل پیام و زندگی زیباست و "این" هایش نمی رسیدم. معجزه گر اما آنجاست با "آن" اش! اویی که گفته اند به مونولوگ های طولانی و داد و فریاد ستایشش کنید، در فقط تاسف از سوختن دوباره لامپی، در فیل نامیدنِ شیری، در گفتنِ حرف های کلیشه ای شبیه "بادکنک ها به آسمان تعلق دارند"(یا چیزی شبیه به این؛ از همان حرف ها که دفترهای صورتی رنگِ یادداشت را پر کرده اند و می کنند)، در احتیاط از زنبورها، در خوردنِ باقی مانده غذای مهمانِ رنجیده و رفته اش و ...، آفرینشی شگفت انگیز دارد. پس چه اهمیتی دارد فاصله نگاه من و فیلم؛ مردی(منگلهورن، نه بازیگرش) آن جاست که قصه تکراری و پیام کلیشه ای و مناسبت های هزار بار دیده شده را تازه می کند و منحصر به فرد. نه چون نویسنده او را متفاوت آفریده مثلا با معجزاتی که برایش می آورد یا با کلیدساز نوشتنش پشت درهای قفل شده؛ فقط چون بازیگری او را به جای اجرا کردن، به دنیا آورده است؛ و کدام دو به دنیا آمده ای به هم شبیهند، مثلا در رنج هاشان؟
Manglehorn(David Gordon Green)-2015
کلمات کلیدی : دهه 2010
» نظر